En dikt på dari

 
 

آرامش قبر

زندگی معمایست
که نه تو دانی و نه من.
چهار راه یست
که همه پیوسته با غم.
یکی پیوسته به غم یار
دیگری پیوسته با سر نوشتی بیهنجار.
یکی بن بستی است
یکی سقوط انسان بی افکار
زندگی مثل نگاهی از پشت پنجره به بیرون
که پرنده ای در قفس به امید ازادیست.
زندگی را باید زیست.
ور نه راه چاره چیست؟
من و تو هر دو
زنده گانیم که مرده اند سال ها
در تن لباس کفن داریم و درون قلب پر تپش
ده مرا ارامگاهی قبر را
که من نخواهم این تپیدن ها.

فرح